قبل از اینکه گاندی گاندی شود، فقط یک وکیل بود. ظاهراً وکیل خیلی خوبی هم نبود. بعد در سال 1893، موقع سوار شدن به قطار در آفریقای جنوبی، از او خواسته شد که از کابین درجه یک خارج شود، بخاطر نژادپرستی. گاندی کتک کاری کرد و نپذیرفت. سفیدپوستان او را از قطار به پایین پرتاب کردند. این برای گاندی تغییر بزرگی بود. چون در آن شب نمناک سرد و تنها نشسته بود که قول داد برای حقوق برابر بجنگد. پس از استفاده از فلسفه اعتراض غیر خشونتآمیز خود برای به دست آوردن پیروزیهای حقوق مدنی در آفریقای جنوبی، به هند بازگشت و در آنجا با موفقیت جنبش استقلال هند را رهبری کرد.

گاندی
قبل از اینکه انیشتین انیشتین شود، کارمند یک اداره ثبت اختراع بود. ظاهراً منشی خیلی خوبی هم نبود. انیشتین که به دانش آموزی فقیر، بزرگ شدن با اختلال در گفتار و کمی تنبل و بینظم شناخته میشود، ناگهان در سال 1905 خود را در میان انبوهی از ظهورات علمی یافت. او در سن 26 سالگی چهار مقاله در مجلات علمی بزرگ منتشر کرد. این مقالات شامل ایدههای او در مورد نظریه نسبیت خاص و معادله معروف او، E=mc2 بود. او شهرت جهانی پیدا کرد، نماد نبوغ و تغییر در فرهنگ غرب.
هر فرد مشهور یا با نفوذی را نام ببرید، احتمالاً داستان موفقیتآمیز مشابهی از موفقیت آنها را نیز ارائه خواهید کرد. جدا شدن مایکل جردن از تیم دانشگاهی دبیرستانش به او انگیزه داد تا سختتر کار کند و دیگر هرگز شکست نخورد. اخراج استیو جابز از شرکت خودش، او را مجبور کرد تا نحوه کارش با دیگران را دوباره ارزیابی کند. باراک اوباما با ایراد سخنرانی اصلی در کنوانسیون ملی دموکراتها در سال 2004 پایگاه جدیدی از رای دهندگان لیبرال را برانگیخت. هریسون فورد اتفاقاً توسط جورج لوکاس استخدام شد تا برای خانه جدیدش کابینت بسازد و سپس با او دوست شد.
این لیست ادامه دارد. به نظر میرسد هرکسی توضیحی برای “دستیابی به موفقیت” بزرگ خود دارد.
ما زندگی خودمان را نیز با همین روایات موفقیتآمیز توصیف میکنیم. وقتی درباره انتخاب ترک شغل روزانه صحبت میکنم، به عنوان تجربهای گفته میشود که اولین روز کارم داشتم. یاوقتی مردم از من میپرسند که من و دوست دخترم چگونه با هم آشنا شدیم، هر دوی ما داستان کوچکی درباره مکالمهای داریم که بلافاصله ما را به شدت به یکدیگر علاقهمند کرد. وقتی تصمیمم را برای ترک مدرسه موسیقی توضیح میدهم، همیشه با حکایت کوچکی از چیزی که معلم گیتارم در طول یک درس به من گفته است، گفته میشود.
حدس من این است که شما میتوانید نقاط عطف اصلی را در طول زندگی خود به روشی مشابه توصیف کنید. هر تصمیم مهم زندگی که امروز به طور چشمگیری روی شما تأثیرگذار بوده است، احتمالاً میتوانید به لحظهای اشاره کنید که احساس میکنید الهام بخش یا انگیزه آن تغییر یا انتقال است.
و به همین ترتیب، ما این منطق را برای آینده خود نیز اعمال میکنیم. در حرفه خود، ما منتظر “وقفه بزرگ” هستیم. هنگامیکه سعی میکنیم با کسی ملاقات کنیم، امیدواریم که هر فرد جدید “او” باشد. زمانی که سعی میکنیم مهارت جدیدی را یاد بگیریم یا خودمان را به نحوی بهبود ببخشیم، امیدواریم به موفقیت بزرگی دست پیدا کنیم یا به اتفاقی برسیم که برای همیشه دید ما را به خود و دیگران تغییر دهد. ما همیشه منتظر آن موفقیت بزرگ بعدی در زندگی خود هستیم، هرگز نمیدانیم چه زمانی ظاهر میشود.
برخی از مردم ناامید میشوند زیرا احساس میکنند کار میکنند و کار میکنند و هیچ پیشرفتی حاصل نمیشود. آنها احساس میکنند که باید یک تجلی باشکوه وجود داشته باشد، خدایی که از بهشت نازل شد و توالتم را غرق در زندگی کرد و سرانجام، یک بار برای همیشه، آنها را از شر هر آنچه که هست خلاص کرد. با این حال، علیرغم تلاشهایشان، تنها چیزی که به دست میآورند، واقعیت دردناک تغییر تدریجی است.
سپس شما افراد دیگری دارید که احساس میکنند دائماً در حال پیشرفت هستند. هر زمان که از چیزی ناراحت یا ناامید شوند، هر چیزی که باعث شود احساس بهتری داشته باشند به عنوان نوعی پیشرفت در زندگی تلقی میشود که آنها را برای همیشه تغییر میدهد – گفتگوی جدید با یک دوست یا عضو خانواده، ملاقات جدید با درمانگر، یک مسابقه جدید Buzzfeed – “اوه ببین، جانور روح من یک مرغ دریایی است، که همه چیز را توضیح میدهد!”
با این حال، علیرغم ادراک دائمی آنها از پیشرفتهای خود و تغییرات به یاد ماندنی در احساسات و الگوهای فکری، ظاهراً زندگی آنها نیز با سرعت حلزون به تکامل و تغییر ادامه میدهد. اکثریت رفتار آنها ثابت میماند. اکثر افکار آنها به راههای سرسختانه خود باز میگردد.
من معتقدم به این دلیل است که چارچوب “دستیابی به موفقیت” برای رشد شخصی بیشتر یک توهم است. این ایده که رویدادهای منفرد تأثیر نامتناسبی بر هویت و نحوه رشد ما دارند، نتیجه یک سوگیری ادراکی است. این چیزی نیست جز ترفندی که ذهن ما بازی میکند تا تجربیاتمان را قابل درکتر کند و پیشرفت ما تکرارپذیرتر به نظر برسد.
یک ترفند ذهن
حافظه چیز خندهداری است. اگر از شما نام خیابانی را که بهترین دوست دوران کودکیتان در آن زندگی میکرده بپرسم، احتمالاً بلافاصله میتوانید به من بگویید. اما اگر از شما بپرسم سه روز پیش چه پیراهنی پوشیدید، احتمالاً نمیدانید. دلیل آن این است که حافظه بیشتر بر اساس اهمیت و معنی است تا زمان، جزئیات یا حتی حقایق.
از نظر بیولوژیکی، حافظه پیچیده است.
1. برای سیم کشی مجدد نورونها و سیناپسها به انرژی زیادی نیاز دارد. دنیای ما برای ما بسیار متنوع و پیچیده است که نمیتوانیم تمام جزئیات مربوط به هر رویداد را به خاطر بسپاریم، بنابراین مغز ما تصمیم میگیرد در سازماندهی اطلاعات از چند «میانبر» استفاده کند. تجربه را ابتدا از نظر معنا، و در مرحله بعد حقایق و جزئیات را سازماندهی میکند.
بنابراین هنگامیکه شما یک تجربه طولانی و پیچیده با بسیاری از تجربیات خرد ظریف دارید، به جای تجزیه و تحلیل و سنجیدن هر عامل فردی، مغز به سادگی معنای کلی را القا میکند و سپس “واقعیتها” را در روایتی متناسب با آن معنا میسازد.
به همین دلیل است که شهادت شاهدان عینی در پروندههای دادگاه به طور مشهور غیر قابل اعتماد است. آنها قبلاً تصمیم گرفته اند که این رویداد برای آنها چه معنایی دارد، و حافظه آنها به طور ناخودآگاه خود را تغییر میدهد تا با آن معنا سازگار شود.
به همین دلیل است که مظنونان بدون وکیل بسیار مستعد اعتراف به کارهایی هستند که انجام ندادهاند – پلیس ابتدا آنها را به معنی متقاعد میکند («تو یک بازنده هستی، تو آنقدر احمقی که حتی متوجه نشدی چه میکنی اشتباه بود») و سپس مظنون به طور جادویی ارتکاب جنایت را به یاد میآورد.
به همین دلیل است که وقتی از دست کسی عصبانی هستیم، میتوانیم قسم بخوریم که او چیزی گفته است که در واقع هرگز نگفته است. یاوقتی از چیزی ناراحت هستیم، احساس میکنیم همه چیز در زندگی مان بد است، حتی اگر فقط چند چیز اشتباه است. به همین دلیل است که وقتی از چیزی خجالت میکشیم، متقاعد میشویم که افراد بیشتری نسبت به واقعیت به ما توجه میکنند. حقایق در کنار هم قرار میگیرند تا با معنی مطابقت داشته باشند، نه برعکس. حافظه ما بر اساس هر معنایی که از یک موقعیت به دست میآوریم، خود را در داستانهای علت/معلول کوچک میسازد.
2. این روایتهای علت/معلول کوچک، دقت کمتری نسبت به مفید بودنشان دارند. آنها به ما کمک میکنند چیزهای مهم را به خاطر بسپاریم. آنها به ما کمک میکنند تا پیشبینی کنیم که چه رویدادهایی ممکن است در آینده اتفاق بیفتد.
3. و در نتیجه، ما را شرطی میکنند که تغییرات مهم زندگی را هم در خود و هم در دیگران، بهعنوان این رویدادهای علت/معلول اصلی که میتوان تکرار کرد و به دست آورد، مشاهده کرد.
اما متاسفانه این درست نیست.
گاندی را در نظر بگیرید: به نظر میرسد که گاندی در خانواده ای از سیاستمداران موفق متولد شده است. مادر او یک هندوی بسیار مؤمن بود و اغلب روزها روزه میگرفت، به خصوص اگر احساس میکرد از چیزی ناراحت بود. گاندی با نارضایتی از اشغال هند توسط بریتانیا بزرگ شد و در اصل در آفریقای جنوبی کار کرد تا از تأثیرات خفه کننده استعمار اجتناب کند. اما هنگامیکه او آنجا بود و با موارد بدتری از استعمار مواجه شد، برای مبارزه با آن استعفا داد. به هر حال، او ظاهراً جایگزینی نداشت.
و در ابتدا مبارزه او کاملا قانونی و تشریعی بود. او یک وکیل بود و بنابراین وکالت هندیهایی را که در تجارت و قانون مورد تبعیض قرار میگرفتند، بر عهده داشت. بیش از یک دهه طول کشید تا برند اعتراض غیرخشونتآمیز او شکل بگیرد و این کار تنها پس از تماس او با ایدههای نافرمانی مدنی و عدم خشونت رادیکال که توسط ثورو و تولستوی و دیگران نوشته شده بود، شکل گرفت. بیش از 20 سال طول کشید تا گاندی با موفقیت به پیروزیهای (کوچک) آزادیهای مدنی برای سرخپوستان در آفریقای جنوبی دست یابد، و 30 سال دیگر نیز طول کشید تا هند را به استقلال برساند و باعث تغییر شود… از امپراتوری بریتانیا که به تازگی در جنگ جهانی دوم نابود شده بود و با میل خود آن را ترک کرده بود.
به راحتی میتوان به زندگی گاندی نگاه کرد و آن را به عنوان تبدیل منحصر به فردی دارای یک روح بزرگ در یک شب سرنوشت ساز در قطار دید. از این گذشته، نام مستعار “ماهاتما” خود به معنای “روح بزرگ” است. اما حقیقت این است که گاندی با بسیاری از این حساسیتها به دنیا آمد و بزرگ شد و دنیای استعماری که او در آن بزرگ شد آرام آرام او را به انقلابی عجیب و غریب و رادیکال تبدیل کرد که تاریخ امروز میشناسد. و حتی در آن زمان، گاندی قدیس نبود. او در جنگهای متعدد شرکت کرد، خود یک نژادپرست بیشرمانه بود، طبق گزارشها همسرش را مورد ضرب و شتم قرار داد و از او غافل شد و تمایلات و عادات عجیب و غریب مختلفی داشت.
تاریخ پیچیده است و نابسامان. با این حال، داستانی که معمولاً به آن پایان میدهیم این است: «انسان عادی است، اتفاق x میافتد، انسان اکنون استثنایی است». اما اینطوری کار نمیکند.
داستان انیشتین اغلب به روشی مشابه روایت میشود. او دانش آموز بدی بود. او نقص گفتار داشت. بینظم و تنبل بود. او حتی نتوانست وارد یک دانشگاه خوب شود. اما او آنقدر باهوش بود که علم مدرن را متحول کرد. انیشتین فوق العاده بود اما اکتشافات او به هیچ وجه حاصل نشد. و مطمئناً از یک اداره ثبت اختراع بیرون نیامده اند.

نبوغ و پیشرفت انشتین
اکتشافات اینشتین به اندازه یک پاس مادام العمر یک نبوغ نبود. یون او برای اولین بار ایدههای نظریه نسبیت خاص خود را هنگام خواندن یک کتاب علوم کودکان در سن 10 سالگی دریافت کرد. این کتاب در مورد سرعت حرکت الکتریسیته صحبت میکرد. انیشتین کوچولو شروع کرد به این فکر که اگر بتوانید به سرعت نور سفر کنید، چه شکلی خواهد بود – بالاخره ثابت به نظر میرسد.
او در سن 13 سالگی، امانوئل کانت، نقد عقل محض را خوانده بود – یک کتاب فلسفی غلیظ و متراکم درباره محدودیتهای مشاهدات تجربی ما. اگر این شما را تحت تاثیر قرار نمیدهد، پیشنهاد میکنم یک کپی بردارید و ببینید آیا میتوانید آن را از صفحه سه بگذرانید. به احتمال زیاد نمیتوانید.
در سن 15 سالگی، او به حساب دیفرانسیل و انتگرال و معادلات دیفرانسیل تسلط داشت و در سن 16 سالگی قبلاً در یک مجله علمیمنتشر شده بود – مقالهای در مورد مشاهده سرعت نور بود.
نظریه نسبیت خاص انیشتین در سال 1905 که در زمینه زندگی او در آن زمان در نظر گرفته شد، جای تعجب ندارد. او بیش از یک دهه برای به انجام رساندن این موفقیت تلاش کرد. و تقریبا 20 سال طول کشید تا نظریههای او در جامعه علمی جدی گرفته شود. دقیقاً یک موفقیت یک شبه نیست. او از 10 سالگی شروع کرد و در حدود 40 سالگی به موفقیت رسید. این یک عمر کار است.
اما حتی در آن زمان نیز از او به عنوان چهره نمادین امروزی تجلیل نشد. پس از جنگ جهانی دوم بود که او به عنوان یک قهرمان و نابغه شناخته میشد – بالاخره او یک یهودی آلمانی بود که تئوریهایی را ارائه کرد که به ایالات متحده بمب اتمی داد و در جنگ جهانی دوم پیروز شد.
برای خواندن مقاله کمال گرایی اینجا کلیک کنید
مغالطه پیشرفت
نسیم طالب، نویسنده، در کتابش به نام قو سیاه، این تمایل به یادآوری همه چیز را بر حسب رویدادهای علت/معلول ساده، «مغالطه روایت» مینامد. این عادت مغز انسان است که تجربیات را به روایتهای محتاطانه و قابل تکرار تبدیل کند تا نه تنها خودمان را بهتر به خاطر بسپاریم، بلکه بهتر با یکدیگر ارتباط برقرار کنیم.
طالب میگوید که خطر مغالطه روایت این است که باعث میشود برخی از تأثیرات تصادفیتر و غیرمعمولتر را بر رویدادهای مهم زندگی دست کم بگیریم – این واقعیت که رقابت بیش از حد مایکل جردن بخش ریشهدار شخصیت اوست و ربطی به او ندارد. تیم دبیرستان؛ این واقعیت که موفقیت بعدی شغلی استیو جابز با تغییرات گسترده ای که در دهه 90 در بازار لوازم الکترونیکی مصرفی رخ داده بود بهتر توضیح میدهد تا اینکه او با احمق درونی خود کنار بیاید. یا این واقعیت که هریسون فورد این شانس را پیدا کرد که کابینت جورج لوکاس را بسازد و به هانسولو تبدیل شود، زیرا او قبلاً هشت سال برای نقشهای کوچک و شبکهسازی در سرتاسرهالیوود تست داده بود.
“شکست” بزرگ هریسون فورد اساساً هشت سال متوالی تست زدن و گرفتن قطعات نامفهوم بود.
اگر مغالطه روایی میگوید که ما تأثیر رویدادهای ظریف و فراموش نشدنی را دست کم میگیریم، پس جنبه منطقی مغالطه روایت این است که ما احتمالاً اهمیت به یاد ماندنیترین تجارب زندگی خود را بیش از حد تخمین میزنیم – آن را «مغالطه پیشرفت>>
مغالطه پیشرفت نشان میدهد که ما به یاد ماندنیترین جنبههای پیشرفت دیگران را دست بالا میگیریم – پرت شدن گاندی از قطار در آفریقای جنوبی. انیشتین کارمند حقیر ثبت اختراع که نظریه ای را منتشر میکند که جهان را تغییر داد – و همچنین به یاد ماندنیترین جنبههای پیشرفت خود ما – معلم گیتار من به من گفت که تمرین شش ساعت در روز به اندازه کافی خوب نیست.
اما مهمتر از همه، Breakthrough Fallacy همچنین نشان میدهد که بزرگترین و مهمترین تغییراتی که میتوانیم در آینده ایجاد کنیم، لزوماً به یاد ماندنیترین یا چشمگیرترین نیستند. برعکس، آنها احتمالاً متنی، شرایطی، کند و سخت و در برخی موارد احتمالاً آگاه نیستند.
بخشی از مغالطه پیشرفت، طبیعت انسانی ما است. سوگیریهای روانی ما علیه خودمان کار میکند. اما بخشی از مغالطه پیشرفت فرهنگی است – راه حل سریع، قرص جادویی، راه حلی با زمان محدود برای سه پرداخت آسان 69.95 دلار. همه ما به دنبال آن تجربه موفقیت به یاد ماندنی هستیم که هرگز به وجود نمیآید.
وقتی بر یک فرد غلبه میکنیم، احساس میکنیم که باید یک موقعیت مهم مملو از آتش بازی و چوب پنبههای شامپاین باشد. اما به احتمال زیاد یک لحظه ساکت و بدون توجه است، نشستن در اتوبوس یا قطار، در سکوت تماشای ماه، تنها ماندن و خوب بودن با آن.
وقتی بر یک ناامنی غلبه میکنیم، انتظار انفجار انرژیهاللویا را داریم، این اوج سرگیجه آور آزادی کامل و اعتماد به نفس بکر. اما در واقعیت، اضطرابهای ما مانند قلعههایی هستند که روی شنها ساخته شدهاند، چیزهایی که دریای تجربه بیآرام آنها را از بین میبرد و هموار میکند، تا زمانی که به یاد آوردن چیزی برای شروع در آنجا غیرممکن میشود.
وقتی دائماً به دنبال ظهور یا پیشرفت بعدی هستیم تا خودمان را «تعیین کنیم»، در واقع تنها کاری که انجام میدهیم تأیید مجدد این باور است که قبلاً شکستهایم. میل به پیشرفتی منحصر به فرد که هویت ما را بازنویسی میکند و کل زندگی ما را بازسازی میکند، حملهای ظریف اما مداوم به ارزش خودمان است: یک میل به ظاهر نجیب در سطح که طنین انداز میکند: «من به اندازه کافی خوب نیستم، خوب نیستم.
زیرا هیچ کس هرگز به طور کامل تغییر نمیکند. و هیچ کس به یکباره تغییر نمیکند. تغییر تدریجی است. پیشرفتها تدریجی هستند و در دههها اندازه گیری میشوند و نه لحظهها. هیچ پیشرفت بزرگی وجود ندارد. پیشرفت ما اکنون است. این لحظه و بعدی و بعدی. زندگی ما مجموعهای بی پایان از پیشرفتهای کوچک است که برخی از آنها آشکار و آگاهانه تأثیرگذار و برخی دیگر ظریف و غیرقابل توجه هستند. تا زمانی که در لحظه تغییر زندگی بزرگ بعدی خود متمرکز هستیم، احتمالاً همه چیزهای کوچکی را که در حال حاضر، درست در مقابل ما اتفاق میافتند، از دست خواهیم داد.