ببین همه ما دنبال تغییر زندگی هستیم. من میدونم چی میخوای بشنوی میدونم میخواهی بشنوی که همه چیز درست میشود؛ نه، بهتر از خوب. میدانم که میخواهی بشنوی که درد زندگیت روزی از بین خواهد رفت، آن رویاها روزی به واقعیت تبدیل خواهند شد و تنها چیزی که بین تو و سرنوشت قرار دارد خودت هستی.

تغییر دیدگاه
میدانم که میخواهی اینها را بشنوی. همه میخواهند این را بشنوند. اما من میگویم لعنت به آنچه میخواهید بشنوید. بیایید صادق باشیم، این چیزی نیست که شما باید بشنوید. چون من از این همه مزخرفات خودیاری مثبت خسته شدهام. ممکن است فکر کنید که پس از حدود هفت دهه از “فقط مثبت بمانید!” گذشته است. با این حال، افزایش خیرهکننده در اضطراب، افسردگی، خودکشی و ناامیدی در سراسر جهان بیداد میکند. همه ما در محافل نشستهایم و فریاد میزنیم: “فقط خودت را باور کن!” در واقع، این وسواس ما نسبت به «خود»مان است که احتمالاً در وهله اول کل این آشفتگی را آغاز کرده است.
اگر به اندازه کافی هول میکردم، جایی یک صحنه بزرگ و یک میکروفون شیک پیدا میکردم و این روز را یک روز عالی، یک روز جدید، روزی اعلام میکردم که به حکمت عالی و بیبدیل خود، ژانر جدیدی از پیشرفت شخصی و تغییر زندگی را اعلام میکنم. این رویکردی جدید برای بهبود زندگی خواهد بود، رویکردی که نه بر اساس احساس خوب، پشت سر گذاشتن شرایط مزخرف یا مهمانیهای رقص بعدازظهر، بلکه مبتنی بر علم روز، کاربردهای عملگرایانه و کمی خرد قدیمی«برو خودت را خراب کن> است. نگران نباشید، این رویکرد مستلزم این نیست که پس انداز زندگی خود را کنار بگذارید. نیازی نیست که جلوی آینه بایستید و هر روز چیزهای احمقانهای را با خود تکرار کنید. حتی لازم نیست از رختخواب بلند شوی، تنبل.
من این رویکرد جدید را “خودیاری منفی” نامگذاری میکنم، رویکردی برای رشد شخصی و تغییر زندگی که نه بر حس خوب، بلکه بیشتر بر حس بد مبتنی است. زیرا خوب شدن هنگام احساس بد، چیزی است که به ما امکان میدهد احساس خوبی داشته باشیم.
در حالی که خودیاری مثبت بر این باور است که همه ما فوقالعاده هستیم و برای عظمت مقدر شدهایم، خودیاری منفی اعتراف میکند که همه ما آدمهای بدی هستیم و باید با آن کنار بیاییم. در حالی که خودیاری مثبت شما را تشویق میکند تا اهداف بلندپروازانه ایجاد کنید، رویاهای خود را دنبال کنید، به ستارهها برسید. خودیاری منفی به شما یادآوری میکند که رویاهای شما احتمالاً هذیانهای خودشیفتگی هستند و احتمالاً باید دهان را ببندید و روی چیزی معنادار کار کنید. در حالی که خودیاری مثبت در مورد “درمان” “زخم”های قدیمی و “رهاسازی” احساسات فروخورده وسواس دارد، خودیاری منفی به آرامی به شما یادآوری میکند که در این جریان مزخرف به نام زندگی پایانی برای درد وجود ندارد، بنابراین ممکن است به آن عادت کنید.
بله، بچهها، شما هم میتوانید با فراموش کردن خوشبختی و پذیرش این که همه چیز را دنبال کنید، همه چیزهای احمقانهای را که در طول زندگی خود انباشته کردهاید کنار بگذارید و زندگی رضایت بخشتر و معنادارتری داشته باشید. معنادار بودن در این دنیا نیازمند مبارزه و فداکاری است. بنابراین، بچهها، ممکن است شروع به انتخاب زخمهایی کنید که برای تولدتان میخواهید. زیرا همه ما به هر حال آنها را خواهیم داشت. خودیاری منفی میتواند درک شما از زندگی، جهان و همه چیز را کاملاً تغییر دهد. همه چیزهایی که دوست دارید روزی از دست خواهند رفت – این چیزی است که زندگی را معنادار میکند.
1. انسانها میمکند: سعی کنید کمتر بمکید
در حالی که خودیاری مثبت بر این باور است که همه افراد ذاتاً شگفتانگیز و بااستعداد هستند و میتوانند اجازه دهند که چروکهایشان بدرخشند و دنیا را جایی بهتر کنند، خودیاری منفی تشخیص میدهد که انسانها موجوداتی عمیقاً معیوب هستند.
حقیقت این است: علم نشان میدهد که همه ما به روش خاص خودمان در مورد دانههای برف کمی دچار توهم هستیم. همه ما اهمیت خود را دست کم میگیریم و کارهای دیگران را دستکم میگیریم. هر یک از ما نسبت به خواستههای خود و گروههایی که با آنها همذات پنداری میکنیم، تعصب داریم، در حالی که عمیقاً علیه خواستهها و گروههای دیگران تعصب داریم. ما چیزها را ضعیف به خاطر میآوریم، تصور میکنیم که در گذشته چه فکر یا احساسی میکردیم، باورهایی را ابداع میکنیم که مطابق با نیازهای خودمان در زمان حال باشد. ما همچنین در پیشبینی آینده وحشتزده هستیم، هم از نظر آنچه اتفاق خواهد افتاد و هم از نظر احساسی در مورد آنچه که ممکن است اتفاق بیفتد.
3 مهارت مهم زندگی را اینجا بخوانید
وقتی صحبت از اخلاق به میان میآید، هیچ یک از ما بیگناه نیستیم. مطالعات نشان میدهد که تقریباً همه ما اگر باور داشته باشیم که میتوانیم از آن خلاص شویم، دروغ میگوییم، تقلب میکنیم یا دزدی میکنیم. با خودتان فکر کنید، احتمالاً متوجه خواهید شد که این حقیقت دارد. شما دروغ گفتهاید و تقلب کردهاید و احتمالاً چیزی دزدیدهاید یا مرتکب خشونت شدهاید. به احتمال زیاد، وقتی این کار را انجام دادید، احساس میکردید که توجیه شدهاید. این به این دلیل است که ما رفتار بد خود را منطقی میدانیم و در عین حال رفتارهای مشابه را در دیگران قضاوت و محکوم میکنیم.
خواستههای ما بیثبات، اغلب خودخواهانه و مبتنی بر استحقاق هستند. ما چیزهایی را که ما را خوشحال میکند بیش از حد ارزیابی میکنیم. ما موجوداتی شیفته موقعیت، بیهوده و اغلب ظالم هستیم. این علم نشان میدهد که با توجه به زمینه و اختیارات مناسب، برای یک غیرنظامیعادی نیازی نیست که خشن یا حتی بدخواه شود. و هنگامیکه کسی با ما مخالف است، ما بیشتر مستعد قضاوت شخصیت او به جای عقایدش هستیم.
انسانها میمکند. هیچ “عظمت” خاصی در اینجا وجود ندارد. فقط یک شبکه درهم از باورهای معیوب، انگیزههای خودخواهانه و ناامیدی است. عظمت واقعی توانایی نادر بیرون آمدن از لجن طبیعت خودمان است. آن لحظات ویژهای که میتوانیم منطقی، دلسوزانه، عینی و منصفانه عمل کنیم.
چرا ما اینطوریم؟ روان ما برای حقیقت یا شفقت تکامل نیافته است، بلکه برای بقا تکامل یافته است. در اکثریت قریب به اتفاق تاریخ بشر، مردم هرگز بیش از چند ده انسان دیگر را ملاقات نکردند که نیمی از آنها خانواده خودشان بودند. بنابراین، تمایلات طبیعی ما به سمت نظم، همدلی یا درک نیست. آنها به سمت قضاوتهای تکانشی، غریزی، واکنشهای خودخواهانه و تعصبات قوی درون گروهی میروند.
به همین دلیل است که ما باید بیشتر رویاها، ایدهها و خواستههای خود را مظنون نگه داریم. ما باید نسبت به خود بدگمان بمانیم و خود را آموزش دهیم تا برخلاف انگیزهها و خواستههای پیش فرض خود عمل کنیم. ما باید خودمان را آموزش دهیم که برای آنچه درست است بایستیم، با عدم اطمینان در برابر خشم بنشینیم، و رؤیاها و ایدههایی را که به ما احساس خوبی میدهند، اما احتمالاً به ما آسیب میرسانند، کنار بگذاریم. این دردناک است. اما به همین دلیل است که درد باید در مرکز هر شکل واقعی رشد شخصی باشد.
خودیاری مثبت به شما میگوید که به قلب خود اعتماد کنید. اما خودیاری منفی میداند که قلب شما تکانشی و خودخواهانه است و باید از طریق عقل مورد سؤال قرار گیرد. خودیاری مثبت به شما میگوید که به خودتان ایمان داشته باشید، به ایدههای خود به گونهای که گویی درست هستند اعتماد کنید. خودیاری منفی تشخیص میدهد که بیشتر ایدههای ما وحشتناک هستند. بنابراین، تنها عمل است که اهمیت دارد.
خودیاری مثبت باعث ترویج باورهای ماوراء طبیعی میشود که برای ایجاد احساس خوب در لحظه طراحی شدهاند. ولی خودیاری منفی باورهای ماوراء طبیعی را به عنوان چیزی مضر و غیر واقعی انکار میکند. خودیاری منفی این سوال را مطرح میکند که آیا شما اصلاً باید چیزی را باور کنید یا خیر. خودیاری مثبت شما را تشویق میکند که بیشتر انسان باشید. احساسیتر، خوشگذرانتر و روی خودتان متمرکز شوید. خودیاری منفی ایجاب میکند که ما فراتر از آنچه ما را انسان میسازد تکامل پیدا کنیم. این که ما با تعصبات طبیعی خود مبارزه کنیم، عمیقترین باورهایمان را زیر سوال ببریم، که در برابر شکستهای اجتناب ناپذیرمان مقاوم بمانیم. همه چیزهای خوب در دنیا از اغراق انگیزهها و امیال پست ما نیست، بلکه از غلبه بر انگیزهها و امیال پست ما حاصل شده است.

تغییر زندگی
2. درد اجتناب ناپذیر است، رنج اختیاری است
همه ما دوست داریم با خودمان بازی خاصی انجام دهیم. در واقع، همه ما آنقدر خوب بازی میکنیم که بسیاری از ما حتی متوجه نمیشویم چه زمانی در حال بازی هستیم. بازیای که ما انجام میدهیم این است که خودمان را متقاعد میکنیم میتوان از درد زندگی خلاص شد.
ما با خود فکر میکنیم، “ای مرد، اگر میتوانستم فقط یک جت اسکی داشته باشم، همه چیز عالی میشد”، در حالی که متوجه نمیشویم که داشتن جت اسکی به خودی خود انواع دردسرهای پیش بینی نشده را وارد زندگی شما میکند. هزینههای ذخیرهسازی و حمل جت اسکی و نگهداری لازم از جت اسکی، اضطرابی که وقتی خواهر کوچک شما مست میشود و سوار جت اسکی شما میشود و دیگر هرگز دیده نمیشود ایجاد میشود. ذهن ما همه سرگرمیها را خراب میکند. و این کار را به یک دلیل بسیار خاص انجام میدهد: نوآوری.
بیایید یک آزمایش فکری انجام دهیم. فرض کنید 50000 سال پیش، دو نوع انسان وجود داشت: 1) انسانهایی که خوشحال بودند و به راحتی راضی میشدند، و 2) انسانهایی که دائماً ناراضی و عصبانی بودند، زیرا فکر میکردند که کاملاً لایق چیزهای بهتری هستند.
انسانهای شاد زیر آفتاب دراز میکشیدند، شاید مقداری توت میخوردند، میخوابیدند، عیاشی میکردند، و زندگی به نوعی در جریان بود. روز به روز، هفته به هفته، همه ساده و از خود و دنیا راضی هستند. حال، فرض کنید انسانهای ناراضی با انسانهای شاد روبرو میشوند. آنها میدیدند که دور و بر خود میچرخند، آفتاب میگیرند و تمام روزهاپسکاچ بازی میکنند، و انسانهای ناراضی با خود فکر میکنند: «این خیلی مزخرف است! من هم میخواهم خوش بگذرانم و از زندگی لذت ببرم!
آن وقت انسانهای شاد میگفتند: «هی مرد، آرام باش، بیا با ما هاپسکاچ بازی کن! همه چیز عالی است!» و سپس انسانهای ناراضی عصبانی میشدند، زیرا اغلب برنده بازی هاپسکاچ نبودند. بنابراین آنها برای اینکه درهاپسکاچ مهارت پیدا کنند واقعاً سخت تمرین میکنند. سپس انسانهای شاد میگویند: «هی، عالی است، تو برو و برنده شو». و سپس انسانهای ناراضی از برنده شدن برای چند دقیقه لذت میبرند، اما شروع به نفرت میکنند. آنها با خود فکر میکردند: «آیا این انسانهای شاد ما را تحسین میکنند؟ آیا آنها فکر میکنند از ما بهتر هستند؟ چه چیزی آنها را آنقدر مطمئن میکند که هر وقت بخواهند میتوانند هولپک را از دست بدهند؟ من به آنها نشان خواهم داد.
بنابراین آنها به بیابان میروند، یک صخره بزرگ پیدا میکنند، با خود فکر میکنند: “من نمیدانم که آیا کره چشم انسان منفجر میشود.” سپس آنها به سمت قبیله باز میگردند و به طرز وحشیانهای همه انسانهای شاد را میکشند تا به آنها نشان دهند که چه کسی رئیس است و آنها سزاوار احترام هستند، لعنت. اما این نیز انسانهای ناراضی را راضی نمیکند. چون الان همه جا خون است. و آنها فقط کمربند مورد علاقه خود را خراب کردند. بنابراین، به تابلوی طراحی برمیگردد.
نکته این است که یک انسان خشمگین بودن دارای مزایای تکاملی است. زیرا شما را به رقابت و تسلط بر دیگران ترغیب میکند. در حالی که تلاش برای تسلط، به ما احساس خوبی نمیدهد، این یک استراتژی تکاملی خوب است. در حالی که همیشه شاد بودن احساس خوبی دارد، اما این یک استراتژی تکاملی وحشتناک است. افراد همیشه شاد فقط تمام روز دراز میکشیدند و غذای ببر میشدند.
تحقیقات شادی نشان میدهد که همه ما همیشه و بدون در نظر گرفتن درآمد، جنسیت، وضعیت تاهل یا ماشین احمقانهای که سوار میشوید، همیشه ناراضی هستیم. 2 اما به جای اینکه این واقعیت را بپذیریم، چون انسانهای ناراضی هستیم، ذهن ما جت اسکی دائمی بازی میکند. با ما بازی کنید و به ما بگویید اگر بتوانیم جت اسکی خود را بگیریم، همه چیز عالی خواهد بود.
خودیاری مثبت با وارد کردن خود به بازی ذهنی جت اسکی، پول زیادی به همراه دارد. “سه قدم برای رسیدن به رویاهای خود!” یا “من راز خوشبختی ابدی را به شما خواهم گفت!” یا “یاد بگیرید چگونه دقیقاً آنچه را که میخواهید، بدون توجه به آنچه که میخواهید به دست آورید!” نه تنها همه اینها دروغ است، بلکه حتی اگر به رویاهای خود برسید یا دقیقاً به آنچه میخواستید رسیدید، از ناهار خسته و عصبانی خواهید شد.
برعکس، خودیاری منفی، نارضایتی مداوم ما را میپذیرد. با آن کار میکند، نه علیه آن. ما همیشه درد، فقدان، ناراحتی و ناامیدی را تجربه خواهیم کرد. برای جلوگیری از این موارد مطلقاً هیچ کاری نمیتوانید انجام دهید. ما نمیتوانیم درد زندگی خود را کنترل کنیم. آنچه ما میتوانیم کنترل کنیم معنایی است که به درد خود نسبت میدهیم. و این معنی است که تعیین میکند آیا درد ما باعث رنج ما میشود یا نه.
اگر تصمیم بگیریم که درد جداییمان به این معنی است که ما بازنده هستیم و ارزش عشق را نداریم، آن وقت رنج خواهیم برد. اما اگر تصمیم بگیریم که جداییمان به این معنی است که شریک زندگی ما فرد مناسبی برای ما نبوده است، پس بهتر است برای دردهایمان دنبال جبران باشیم. اگر تصمیم بگیریم که از دست دادن شغل کاتالیزوری است که نگرش ما را نسبت به کار و مسئولیت تغییر میدهد، در آن صورت برای رنج خود بهتر خواهیم بود. ولی اگر تصمیم بگیریم که مشکلات سلامتی ما ناعادلانه است، که ما لیاقت آنها را نداریم، در این صورت آسیب خواهیم دید.
اگر تصمیم بگیریم مشکلات سلامتی خود را راهی برای تمرین انعطافپذیری و نظم و انضباط ببینیم، آنوقت برای دردهایمان بهتر خواهیم بود. در هر مورد، ما میتوانیم انتخاب کنیم که از درد خود دوری کنیم یا اینکه درگیر درد خود باشیم. وقتی از درد خود دوری میکنیم، رنج میکشیم. وقتی درد خود را درگیر میکنیم، رشد میکنیم.
بنابراین، هدف خودیاری منفی این است که درد را صادقانه و متفکرانه درگیر کند. چرا او شما را ترک کرد؟ چون تو شریک بدی بودی بهتر باش. چرا خانواده شما از هم متنفرند؟ چون خانوادهات به هم ریختهاند. چرا زیاد مشروب میخوری؟ چون از خودت متنفری با مزخرفاتت کنار نمیای. چه متوجه باشیم چه ندانیم، در تمام روز، هر روز این انتخاب را انجام میدهیم. اجتناب از درد یا درگیر شدن با درد. تجمیع انتخابهای ما کیفیت زندگی ما را تعیین میکند.
3. هر چیزی که باور دارید روزی شما را شکست خواهد داد، اینگونه رشد میکنید
وقتی درد را تجربه میکنیم، برای تفسیر درد خود به معنایی میاندیشیم. ما میتوانیم انتخاب کنیم که از درد خود دوری کنیم (“تقصیر من نبود”، “من لیاقت این را نداشتم”، “من خیلی بدشانس هستم.”). یا میتوانیم انتخاب کنیم که درد خود را درگیر کنیم (” میتوانستم چه کار بهتری انجام دهم؟” “چه چیزی میتوانم از این بیاموزم؟” “چگونه میتوانم از این درد به عنوان انگیزه استفاده کنم؟”).
بسته به معنایی که انتخاب میکنیم، داستانهایی تولید میکنیم که به اطلاعرسانی و تعیین اقدامات آینده ما کمک میکند. سپس ما از نظر عاطفی به این داستانها وابسته میشویم و آنها را بهعنوان امتداد خود در نظر میگیریم. ما از داستانهای خود محافظت و تبلیغ میکنیم. برای آنها میجنگیم و بحث میکنیم. بعضی از داستانهای ما مفیدتر از بقیه هستند، یعنی ما را به مشکلات بهتری سوق میدهند. داستانهای دیگر ضعیف هستند. زیرا منجر به مشکلات بدتر و درد بیشتر میشوند.
اگر تصمیم بگیرم که چون سخت کار میکنم موفق هستم، احتمالاً کار سختتر را تشویق میکند. اگر تصمیم بگیرم به این دلیل است که به طرز مسخرهای خوش تیپ هستم، پس… خب، من آنقدر مشغول واکس زدن ابروهایم خواهم بود که نمیتوانم پیش نویسی را ارائه دهم. و به زودی من شکسته و تنها خواهم بود (اما هنوز واقعاً واقعاً خوش تیپ).
در نهایت، هر داستان معنایی که بسازیم ما را شکست خواهد داد. منظور من از آن این است که هر آنچه را که بر اساس تجربیات گذشته خود باور کنیم، در نهایت در محافظت از ما در برابر درد در تجربیات آینده شکست خواهد خورد. این شکستهای جدید باید به ما انگیزه دهند که به دنبال معنای جدید و داستانهای جدیدتر، بهتر و کاملتر بگردیم تا به ما در مدیریت درد کمک کنند.
اگر اجازه ندهیم داستانهایمان شکست بخورند، اگر به آنها بچسبیم و اصرار داشته باشیم که آنها همان حقیقت هستند، آنوقت یاد نمیگیریم، رشد نمیکنیم و پیشرفت نمیکنیم. درواقع، اگر ما از تغییر باورهای خود امتناع کنیم، همان درد را بارها و بارها و بارها تجربه خواهیم کرد.
در حالی که خودیاری مثبت اغلب از شما میخواهد که «ایمان داشته باشید» و «به خود وفادار بمانید»، خودیاری منفی شما را تشویق میکند که ندانستن را بپذیرید. باورهای شما یک توهم است. تصور شما از “خود” شما یک توهم است. هیچ خودی وجود ندارد که بتوان به آن وفادار ماند. چیزی وجود ندارد که به آن ایمان داشته باشیم. صرفاً یک تجربه وجود دارد، و روایتهای حاصله که ما در ذهن خود میچرخانیم. برخی از روایتها مشکلات بهتری ایجاد میکنند. برخی مشکلات بدتری ایجاد میکنند. کسانی که مشکلات بدتری ایجاد میکنند را کنار بگذارید و ادامه دهید. ما باید به خودمان اجازه دهیم که مانند لایههای قدیمی پوست، باورهایمان را کنار بگذاریم تا بیرونی جدیدتر، سختتر و جذابتر را در زیر آن نمایان کنیم.
4. شما سزاوار خوشبختی نیستید، شما لیاقت هیچ چیز را ندارید
از بین تمام روایتهای انسانی برای توضیح درد و رنج، شاید رایجترین و مشکلسازترین روایت «استحقاق» باشد. ذهن انسان نمیتواند از نظر علت و معلولی فکر نکند. شما برای امتحان مطالعه میکنید. نمره خوبی میگیری شما زود بیدار میشوید؛ کارهای زیادی انجام میدهید یک بطری کامل تکیلا را برای صبحانه مینوشید. تا ناهار در استفراغ خود بیهوش میشوید.
اقدامات پیامدهایی دارند. و در زمینههای واقعا ساده، عواقب آن به راحتی قابل درک است. بنابراین، به عنوان انسان، تنظیمات پیش فرض ما این است که به طور خودکار فرض کنیم که هر یک از ما سزاوار هر اتفاقی هستیم که برایمان بیفتد.

5 ایده برای تغییر زندگی
اما در مورد زمانی که یک اتفاق وحشتناک و غیرمنتظره رخ میدهد چه؟ مثلاً فرض کنید یک گردباد خانه شما را ویران میکند؟ یا یک فروپاشی اقتصادی حساب بازنشستگی شما را از بین میبرد؟ آیا اعمال شما باعث این درد شد؟ البته که نه. اما ذهن ما به سختی میتواند این احساس را که ما به نوعی مستحق رنج خود نیستیم، تجزیه کند. به همین دلیل است که رایجترین عباراتی که در مورد هر تراژدی میشنوید، انواعی از این جمله است: «چه کار کردم که سزاوار این کار بودم؟
واقعیت این است که به دلیل تعصبات انسانی بدمان، همه ما تمایل داریم باور کنیم که افراد خوبی هستیم (نگاه کنید به: اصل شماره 1). به دلیل ماهیت پر هرج و مرج و غیرقابل پیشبینی زندگی، همه ما در مقطعی درد زیادی را تجربه میکنیم (نگاه کنید به: اصل شماره 2). بنابراین، همه ما با این ایده دست و پنجه نرم میکنیم که اتفاقات وحشتناکی ممکن است برای ما بیفتد بدون اینکه ما مستحق آن باشیم. بیایید این را «مشکل زندگی منصفانه نیست» بنامیم.
چند راه وجود دارد که همه ما ناهماهنگی شناختی ایجاد شده توسط مسئله Life Isn’t Fair را در ذهن خود حل میکنیم. برخی از مردم روایتی از سرنوشت دارند و بر این باورند که دردشان هدفی بالاتر دارد که قابل درک نیست. دیگران مسیر مذهبی را انتخاب میکنند: خدا یک «طرح» دارد و او به «روشهای مرموز» کار میکند. دیگران درد را درونی میکنند و به این نتیجه میرسند که باید چنین شانس وحشتناکی را تجربه کنند. زیرا اساساً مشکلی در آنها وجود دارد. آنها شروع به متنفر شدن از خود میکنند و معتقدند که شایسته رنج هستند. خودیاری مثبت در اینجا وارد معادله میشود و به افرادی که درد خود را برعکس درونی کردهاند میگوید که نه تنها سزاوار رنج نیستند، بلکه شایسته شاد بودن هستند.
این مشکل فرد را از ناامیدی (“من لایق رنج کشیدن”) به استحقاق (“من لایق شاد بودن”) ارتقا میدهد. اکنون، من اعتراف میکنم که این استحقاق کاملاً مشکلی بهتر از ناامیدی است، اما هنوز همه چیز را خراب میکند.
به من اجازه دهید یک راه حل کمتر بدیهی برای مشکل زندگی منصفانه نیست پیشنهاد کنم: اعتقاد ما به اینکه هر کسی «لایق» هر چیزی است اشتباه است. شما کارها را انجام میدهید. گاهی اوقات نتایج خوبی ایجاد میکنند. گاهی اوقات نتایج بدی ایجاد میکنند. نکته این است که به سادگی کارهایی را انجام دهید که معتقدید اغلب نتایج خوبی ایجاد میکنند.
خودشه. اگر طوفان خانه شما را خراب کرد یا توسط یک شرور مورد کلاهبرداری قرار گرفتید، زندگی همین است. درد را درگیر کنید (اصل شماره 2)، از آن درس بگیرید (اصل شماره 3)، و دفعه بعد بهتر باشید. در اینجا شادی نباید بخشی از معادله ذهنی باشد. لایق بودن قطعاً نباید باشد. فقط بهبود.
همه ما تراژدی، تروما، تنهایی، خشم، از دست دادن، غم و اندوه را تجربه میکنیم. مطمئناً برخی افراد بیشتر از دیگران. برخی ناعادلانه تر از دیگران. اما هیچ کس لیاقت چیزی را ندارد. ممکن است آسان باشد که به درد شخص دیگری نگاه کنید و تصمیم بگیرید که او سزاوار آن است. اما از نگاه خود آنها، احساس میکنند که لیاقت آن را ندارند. همانطور که بدون شک احساس خواهید کرد که لایق دردهای زیادی نیستید، و در حالی که دیگران ممکن است نگاه کنند و باور کنند که شما سزاوار آن هستید.
ایده «لایق بودن» است که کاملاً ذهنی است، در حالی که درد خود عینی، جهانی و ثابت است. این ایده «استحقاق» است که مردم را به حمله و گرفتن از دیگران، ارتکاب خشونت علیه جهان یا علیه خود سوق میدهد. این ایده «استحقاق» است که به جنگ و جنایت و نفرت دامن میزند.
خوشبختی چیزی نیست که سزاوار آن یا از چیزی خارج از خودتان به دست آورید. خوشبختی در درون خودتان ایجاد میشود. و با انتخاب ساده و ثابت برای پذیرش آنچه هست ایجاد شده است. رها کردن ایده «لایق بودن» بسیار دشوار است. اما زمانی که از شر آن خلاص شویم، ما را با یک دید کاملا ساده از جهان آشنا میکند. درد غیر ضروری را به دیگران یا خود وارد نکنید. در همه چیز عملگرا باشید. به مسائل علمی و بدون آرمانگرایی برخورد کنید. صادق باشید. مهربان باشید. حتی وقتی غیرممکن به نظر میرسد.
در حالی که خودیاری مثبت باعث ایجاد حس سیریناپذیری از استحقاق و این باور میشود که همه افراد شایسته شاد بودن و همیشه احساس خوب هستند، خودیاری منفی به احساسات مثبت با سوء ظن نگاه میکند و درک میکند که اگرچه مطلوب است، اما همیشه هزینه دارد. خوشبختی کم نیست، اما کرامت انسانی کم است. عزت را انتخاب کنید و فکر شایستگی را فراموش کنید. انجام کار درست ضروری نیست.
5. هر چیزی که دوست دارید روزی از دست میرود، این چیزی است که زندگی را معنادار میکند
من نمیتوانم اکثر فیلمهای ابرقهرمانی را تحمل کنم. آنها واقع بین نیستند. میدانم که احمقانه به نظر میرسد، البته فیلمهای ابرقهرمانی واقع گرایانه نیستند. نکته همین است! بگذار توضیح بدهم…
من با ابرقدرتها مشکلی ندارم. اگر قرار است چیزهای ماوراء طبیعی در جریان باشد، شخصیتهای شما باید بر اساس آن چیزهای ماوراء طبیعی رفتار منطقی داشته باشند. و در فیلمهای ابرقهرمانی، تقریباً هیچ کس منطقی رفتار نمیکند.
به عنوان مثال، اگر بدن شما تخریبناپذیر بود، یعنی ساختار سلولی در برابر نیروهای خارجی نفوذ ناپذیر بود، نمیتوانستید خاطرات جدیدی را ایجاد کنید، مهارتهای جدید را توسعه دهید یا حتی بیشتر احساسات مانند ترس، گناه، هیجان و … را تجربه کنید. به زودی. تو زامبی میشی. با این حال، هیچ کس هرگز این را در نظر نمیگیرد!
این یک مورد دیگر است که من اغلب به آن فکر میکنم. اگر شخصیتی جاودانه باشد، چگونه به چیزی اهمیت میدهند؟
تصور کنید، افق بینهایتی از تجربه در مقابل خود دارید، تمام تجربههای آگاهانه ممکن روزی متعلق به شما شود. هر شکلی از درد، شادی و رنج. شما نه تنها دوستان خود، بلکه کل تمدنها و سیارات را مشاهده خواهید کرد که از بین میروند، سپس دوباره ظهور کرده و رشد میکنند، دوباره از بین میروند. شاهد هر تراژدی، هر فاجعه، هر بی عدالتی میلیونها بار خواهید بود. شما هر پیروزی را تجربه خواهید کرد و از هر شکستی آنقدر متحمل خواهید شد که توانایی تشخیص اینکه کدام کدام بود را از دست خواهید داد.
جاودانگی مستلزم نیهیلیسم است. با تجربه بی نهایت، ارزش گذاری برای هر چیزی غیرممکن میشود. همه چیز زودگذر و خودسرانه میشود. هر چیزی که در غیر این صورت مهم به نظر میرسد، فقط یک بال زدن ماده در گستره وسیع فضا/زمان است. هیچ کمبودی وجود ندارد و بدون کمبود، هیچ دلیلی برای ارزش دادن به چیزی وجود ندارد.
دلیل اینکه شما برای اعضای خانواده خود ارزش قائل هستید این است که آنها تنها کسانی هستند که شما دارید. شما مادر دیگری یا پدر دیگری ندارید. شما نمیتوانید یک فرزند را دو بار داشته باشید. به طور مشابه، دلیل ارزش گذاری ما برای دستاوردها و جوایز این است که همه نمیتوانند آنها را داشته باشند. فقط چند نفر برگزیده آنها کمیاب و منحصر به فرد هستند.
مرگ – یعنی از دست دادن اجتناب ناپذیر همه چیز – تنها چیزی است که به زندگی احساس ارزشمندی میدهد. هر روز که میگذرد یک روز به مرگ نزدیکتر میشوی. و با این مدت زمان محدود، باید انتخاب کنید. باید اولویتبندی کنید شما باید یک چیز را بیش از چیز دیگر مهم بدانید، رابطه را بیش از کار، دوستی را بیش از پول، یک جفت هدفون بد را بیش از دوران بازنشستگی.
بدون زمان محدود، همه این قضاوتها از بین میروند و همه تجربهها هیچ معنایی ندارند. همه ما از دست دادن را تجربه میکنیم. از دست دادن عزیزان، از دست دادن خود گذشته از دست دادن باورهایمان از دست دادن خودمان این باخت ناگزیر دردناک خواهد بود. اما در این از دست دادن زیبایی نیز وجود دارد. زیرا درد ناشی از فقدان، معنا و اهمیت زندگی کردن را به ما یادآوری میکند.
خودیاری مثبت اغلب به شما میگوید که میتوانید از خود در برابر ضرر محافظت کنید. شما میتوانید زندگی و جهان خود را کنترل کنید و مطمئن شوید که دوستان خود را از دست نمیدهید، پول یا شغل خود را از دست نمیدهید، همیشه موفق خواهید بود، که هرگز غمگین نخواهید شد! اما این میل به جاودانگی است، میل به آیندهای ثابت. این نگرش ضد زندگی است. زیرا ضد مرگ است.
خودیاری منفی میگوید از، از دست دادن فرار نکنید. سعی نکنید از آن جلوگیری کنید. زیرا شدت از دست دادن شما تنها با شدت زندگی شما مطابقت دارد. هر فقدانی یادآوری است که این لحظه و لحظه بعدی و بعدی هر کدام منحصر به فرد و خاص هستند و به هر حال نباید آنها را بدیهی گرفت. زیرا هر چیزی که دوست دارید روزی از دست خواهد رفت و این چیزی است که زندگی را معنادار میکند.