هیتلر هر روز صبح ساعت 5 صبح روز خود را با یک دور یوگا و پنج دقیقه یادداشت روزانه شروع میکرد. با این استراتژیها، او میتوانست ذهن خود را روی اهداف بسیار بلند پروازانهاش متمرکز کند.» هیتلر در 20 سالگی هدف و ارزش زندگی خود را در یک سالن آبجو کشف کرد و از آن زمان به طور بیوقفه آن را دنبال کرد، بنابراین زندگی خود را با شور و اشتیاق القا میکرد و به میلیونها نفر دیگر مانند خودش الهام میبخشید. آدولف یک گیاهخوار بود و مطمئن میشد که در برنامه شلوغ نسلکشی و سلطه بر جهان، زمانی را برای کشف جنبه خلاقانهاش پیدا میکند: او هر هفته چند ساعت را برای گوش دادن به اپرا و نقاشی مناظر مورد علاقهاش اختصاص میداد.
دستیابی به موفقیت در زندگی به اندازه تعریف ما از موفقیت مهم نیست. اگر تعریف ما از موفقیت وحشتناک باشد – مثلاً تسلط بر جهان و کشتار میلیونها نفر – پس سختتر کار کردن، تعیین و دستیابی به اهداف، و نظم دادن به ذهنهایمان همه چیز بدی میشود. اگر وحشتهای اخلاقی را از روی کاغذ از رزومه هیتلر حذف کنید، او یکی از موفقترین افراد خودساخته در تاریخ جهان است. او از یک هنرمند شکستخورده در عرض دو دهه به فرماندهی کل کشور و قدرتمندترین ارتش جهان تبدیل شد. میلیونها نفر را بسیج و الهام بخشید، خستگیناپذیر و زیرک بود و به شدت روی اهدافش متمرکز بود. او مسلماً به اندازه هر کسی که تا به حال زندگی کرده است، بر تاریخ جهان تأثیر گذاشته است.زاما همه این کارها به سمت اهداف جنونآمیز پیش رفت و دهها میلیون نفر به دلیل ارزشهای نادرست او به طرز وحشتناکی جان باختند.

ارزش شخصی
ارزشهای شخصی معیارهایی هستند که به وسیله آنها تعیین میکنیم که یک زندگی موفق و معنادار چیست. وقتی کسی میگوید: «من میخواهم خوب باشم»، این تعریف از «خوب بودن» بازتابی از ارزشی است که برایش ارزش دارد. برخی «خوب بودن» را به منزله دستیابی به پول خواهند دانست. دیگری آن را به منزله ساختن خانواده خواهند دانست. یکی دیگر آن را به عنوان داشتن تجربیات هیجانانگیز زیادی میبینند. هر چه هست، ارزشهای شخصی ما تعیینکننده هستند. بنابراین، شما نمیتوانید بدون صحبت از ارزشها، از خودسازی صحبت کنید. فقط «رشد» و «آدم بهتر» شدن کافی نیست. شما باید تعریف کنید که چه کسی بهتر است. شما باید تصمیم بگیرید که در کدام جهت میخواهید رشد کنید. چون اگر این کار را نکنید، خب، ممکن است همه ما به هم بخوریم.
بسیاری از مردم این را درک نمیکنند. بسیاری از مردم به طور وسواسی بر شاد بودن و احساس همیشه خوب بودن تمرکز میکنند – غافل از اینکه اگر ارزشهایشان بد باشد، احساس خوب بیشتر به آنها آسیب میرساند تا به آنها کمک کند. اینجا در مورد ارزشها صحبت میکنیم. نه فقط آنچه هستند، بلکه چرا هستند. چرا بعضی چیزها را مهم میدانیم، پیامدهای آن اهمیت چیست و چگونه میتوانیم چیزهایی را که مهم میدانیم پیدا کنیم و تغییر دهیم. موضوع سادهای نیست و مقاله بسیار طولانی است.
شما کاری را انجام میدهید که برایشان ارزش قائل هستید
هر لحظه از هر روز، چه متوجه شوید یا نه، تصمیم میگیرید که چگونه وقت خود را صرف کنید، به چه چیزی توجه کنید، انرژی خود را به کجا هدایت کنید. در حال حاضر، شما در حال انتخاب این مقاله هستید. تعداد بی نهایتی از کارها وجود دارد که میتوانید انجام دهید، اما در حال حاضر، شما اینجا را انتخاب میکنید. شاید در یک دقیقه تصمیم بگیرید که باید ادرار کنید. یا شاید کسی به شما پیامک میزند و شما دیگر نمیخوانید. وقتی آن چیزها اتفاق میافتد، شما یک تصمیم ساده و پر ارزش میگیرید: تلفن شما (یا توالت شما) از این مقاله برای شما ارزشمندتر است و رفتار شما بر این اساس از این ارزشگذاری پیروی میکند.
ارزش های ما دائماً در روشی که برای رفتار انتخاب میکنیم منعکس میشوند. این بسیار مهم است. زیرا همه ما چند چیز داریم که فکر میکنیم و میگوییم برایشان ارزش قائل هستیم، اما هرگز با اعمال خود از آنها حمایت نمیکنیم. اعمال دروغ نمیگویند ما معتقدیم که میخواهیم آن شغل را به دست بیاوریم، اما وقتی تحت فشار قرار میگیریم، از اینکه یکی مانعمان شود استقبال میکنیم. ما به دوست دخترمان میگوییم که واقعاً میخواهیم او را ببینیم، اما لحظهای که دوستان پسرمان تماس میگیرند، به نظر میرسد برنامهمان به طرزی جادویی باز میشود مانند موسی که دریای سرخ را جدا میکند.
قطع ارتباط ارزش بزرگ
بسیاری از ما ارزشهایی را بیان میکنیم که آرزو میکنیم، به عنوان راهی برای سرپوش گذاشتن بر ارزشهایی که در واقع داریم. به این ترتیب، آرزو اغلب میتواند به شکل دیگری از اجتناب تبدیل شود. جای اینکه با کسی که واقعا هستیم روبرو شویم، خودمان را در آن چیزی که میخواهیم تبدیل کنیم گم میکنیم. به عبارت دیگر: ما به خودمان دروغ میگوییم زیرا برخی از ارزشهای خود را دوست نداریم و بنابراین بخشی از خود را دوست نداریم. ما نمیخواهیم بپذیریم که ارزشهای خاصی داریم و آرزو میکنیم که ای کاش ارزشهای دیگری هم داشتیم، و این ناهماهنگی بین ادراک خود و واقعیت است که معمولاً ما را درگیر انواع مشکلات میکند.
این به این دلیل است که ارزشهای ما بسط خودمان هستند. آنها هستند که ما را تعریف میکنند. وقتی برای چیزی یا کسی که برای شما ارزش دارد اتفاق خوبی میافتد، احساس خوبی دارید. وقتی مادرتان یک ماشین جدید میگیرد یا شوهرتان افزایش حقوق میگیرد یا تیم ورزشی مورد علاقهتان قهرمانی میگیرد، احساس خوبی دارید، انگار این اتفاقات برای خودتان افتاده است. برعکس آن نیز صادق است. اگر برای چیزی ارزش قائل نباشید، وقتی اتفاق بدی برای آن بیفتد احساس خوبی خواهید داشت. پس از کشته شدن اسامه بن لادن، مردم با تشویق به خیابانها آمدند. مردم در خارج از زندانی که قاتل زنجیرهای تد باندی در آن اعدام شد، جشن گرفتند. نابودی کسی که به عنوان شر تلقی میشود، مانند یک پیروزی اخلاقی بزرگ در قلب میلیونها نفر احساس میشود.
بنابراین، وقتی ارتباط ما با ارزشهای خود قطع شده است، ما برای انجام بازیهای ویدئویی در تمام روز ارزش قائل هستیم، اما معتقدیم که برای جاهطلبی و سختکوشی ارزش قائل هستیم. باورها و ایدههای ما با اعمال و احساسات ما قطع میشوند و برای از بین بردن این قطع ارتباط، ما هم در مورد خود و هم در مورد جهان دچار توهم میشویم.
چرا افرادی که از خود متنفرند به خود صدمه میزنند؟
همانطور که ما برای هر چیزی در زندگی خود ارزش قائل هستیم یا آن را بیارزش میکنیم، میتوانیم برای خود نیز ارزش قائل شویم یا خودمان را بیارزش کنیم. درست مثل مردمی که وقتی تد باندی مرد جشن میگیرند، اگر همانقدر که مردم از تد باندی نفرت داشتند از خود متنفر بودند، نابودی خود را جشن میگرفتند. این چیزی است که افرادی که از خود متنفر نیستند، در مورد افرادی که این کار را میکنند، نمیفهمند: این خودتخریبی به نوعی عمیق و تاریک احساس خوبی دارد.
کسی که از خود متنفر است احساس میکند که از نظر اخلاقی پستتر است، که سزاوار چیزهای وحشتناکی است تا بدبختی خود را جبران کند. چه از طریق مواد مخدر یا الکل یا آسیب رساندن به خود یا حتی آسیب رساندن به دیگران، بخش زشتی از خود وجود دارد که به دنبال این نابودی است تا تمام درد و بدبختی را که احساس کردهاند توجیه کند.
بیشتر کار جنبش عزت نفس در دهههای 70 و 80 این بود که مردم را از خودبیزاری به خود دوستی ببرد. افرادی که خود را دوست دارند، از آسیب رساندن به خود رضایتی ندارند. بلکه از مراقبت از خود و بهبود خود احساس رضایت میکنند. این عشق به خود بسیار مهم است، اما به خودی خود نیز کافی نیست. زیرا اگر فقط خودمان را دوست داشته باشیم، در آن صورت به خودشیفتگی تبدیل میشویم و نسبت به رنج یا مسائل دیگران بیتفاوت میشویم.
در نهایت، نهتنها همه ما باید برای خودمان ارزش قائل شویم، بلکه برای چیزی بالاتر از خودمان ارزش قائل شویم. چه خدا، چه یک قانون اخلاقی یا علت، ما باید برای چیزی بالاتر از خودمان ارزش قائل شویم تا احساس کنیم زندگیمان معنایی دارد. زیرا اگر خود را به بالاترین ارزش زندگی خود تبدیل کنید، آنگاه هرگز تمایلی به بهبود نخواهید داشت و در زندگی احساس بیهدفی میکنید. به عبارت دیگر، شما فقط تبدیل به یک شخصیت خودشیفته میشوید.
شما همان چیزی هستید که برایتان ارزش دارد
وقتی مردم میگویند باید «خود را پیدا کنند» منظورشان این است: آنها در حال یافتن ارزشهای جدید هستند. هویت ما – یعنی چیزی که به عنوان “خود” درک میکنیم – مجموعه همه چیزهایی است که برای ما ارزش دارند. بنابراین وقتی فرار میکنید تا جایی تنها باشید، کاری که واقعا انجام میدهید فرار از جایی برای ارزیابی مجدد ارزشهای خود است. در اینجا نحوه بازی معمولاً به شرح زیر است:
شما فشار و یا استرس زیادی را در زندگی روزمره خود تجربه میکنید. به دلیل فشار و یا استرس گفته شده، احساس میکنید که کنترل مسیر زندگی خود را از دست میدهید. شما نمیدانید چه کاری انجام میدهید یا چرا آن را انجام میدهید. احساس میکنید که دیگر خواستهها یا تصمیمات شما مهم نیست. شاید بخواهید موهیتو بنوشید و بانجو بازی کنید، اما نیازهای شدید مدرسه/شغل/خانواده/شریکتان باعث میشود که احساس کنید نمیتوانید این خواستهها را برآورده کنید. این همان «خودی» است که احساس میکنید «از دست دادهاید» – این حس که شما دیگر کسی نیستید که کشتی وجودتان را هدایت میکند. در عوض، شما توسط باد مسئولیتهایتان به این طرف و آن طرف در دریای زندگی پرتاب میشوید. با دور کردن خود از این فشارها و عوامل استرسزا، میتوانید حس کنترل خود را بازیابی کنید. شما یک بار دیگر بدون دخالت یک میلیون فشار خارجی، مسئول زندگی روزمره خود هستید.
نه تنها این، بلکه با جدا شدن از نیروهای متلاطم زندگی روزمره خود، میتوانید از دور به آن نیروها نگاه کنید و دیدگاهی در مورد اینکه آیا واقعاً زندگیای را که دارید میخواهید داشته باشید. آیا این شما هستید؟ آیا این چیزی است که شما به آن اهمیت میدهید؟ شما تصمیمات و اولویتهای خود را زیر سوال میبرید. تصمیم میگیرید که چند چیز وجود دارد که میخواهید تغییر دهید. چیزهایی وجود دارد که فکر میکنید بیش از حد به آنها اهمیت میدهید و میخواهید آنها را متوقف کنید. چیزهای دیگری وجود دارد که فکر میکنید باید بیشتر به آنها اهمیت دهید و قول بدهید که آنها را اولویتبندی کنید. شما اکنون در حال ساختن “شما جدید” هستید. سپس عهد میکنید که به «دنیای واقعی» بازگردید و اولویتهای جدید خود را انجام دهید، «خود جدید» خود باشید.
کل این فرآیند – چه در یک جزیره منزوی، یک کشتی تفریحی، در جنگل یا در یک سمینار خودیاری پر سر و صدا انجام شود – اساساً فقط یک فرار در تنظیم ارزشهای فرد است. شما میروید، دیدگاهی در مورد آنچه در زندگی شما برای شما مهم است، آنچه باید مهمتر باشد، آنچه که کمتر اهمیت دارد، پیدا کنید و سپس (در حالت ایدهآل) برگردید و به آن ادامه دهید. با بازگشت و تغییر اولویتهایتان، ارزشهایتان را تغییر میدهید و با «یک فرد جدید» برمیگردید.

ارزش
ارزشها جزء بنیادی ساختار روانی و هویت ما هستند. ما با آنچه در زندگیمان مهم مییابیم تعریف میشویم. ما با اولویتهایمان تعریف میشویم. اگر پول بیش از هر چیزی مهم باشد، آن وقت مشخص خواهد شد که ما چه کسی هستیم. اگر در مورد خودمان احساس بدی داشته باشیم و باور داشته باشیم که لایق عشق، موفقیت یا صمیمیت نیستیم، این موضوع نیز از طریق اعمال، گفتار و تصمیمهایمان، هویت ما را مشخص میکند.
هر تغییری در خود، تغییر در پیکربندی ارزشهای ماست. هنگامیکه اتفاق غمانگیزی رخ میدهد، ما را ویران میکند زیرا نه تنها احساس غم و اندوه میکنیم، بلکه به این دلیل که چیزی را که برایمان ارزشمند است از دست میدهیم. وقتی به اندازه کافی از چیزهایی که برایمان ارزش دارند از دست میدهیم، شروع به زیر سوال بردن ارزش خود زندگی میکنیم. ما برای شریکمان ارزش قائل بودیم و اکنون آنها رفتهاند و این ما را خرد میکند. این موضوع ما کیستیم، ارزش ما به عنوان یک انسان و آنچه در مورد جهان میدانیم را زیر سوال میبرد.
این ما را وارد یک بحران وجودی، یک بحران هویت میکند، زیرا دیگر نمیدانیم چه چیزی را باور کنیم، احساس کنیم یا انجام دهیم. این تغییر در ترکیب هویت برای رویدادهای مثبت نیز صادق است. وقتی اتفاقی باورنکردنی رخ میدهد، ما فقط لذت بردن یا دستیابی به هدفی را تجربه نمیکنیم، بلکه ارزش خود را تغییر میدهیم و خود را ارزشمندتر و شایستهتر میدانیم. معنا به جهانمان اضافه میشود. این همان چیزی است که بسیار قدرتمند است.
چرا برخی از ارزش های شخصی بهتر هستند؟
بیایید در مورد این که کدام ارزش سالم و کدام ارزش مضر هستند صحبت کنیم. ارزشهای خوب عبارتند از: مبتنی بر شواهد، سازنده و قابل کنترل و ارزشهای بد عبارتند از: مبتنی بر احساسات، مخرب و غیرقابل کنترل.
ارزش مبتنی بر شواهد در مقابل ارزش مبتنی بر احساسات
اتکای بیش از حد به احساسات در بهترین حالت غیرقابل اعتماد و در بدترین حالت مضر است. بدون اینکه حتی متوجه شوید. تحقیقات روانشناختی نشان میدهد که بیشتر ما، بیشتر اوقات، تصمیم میگیریم و از طریق احساسات خود الهام میگیریم و نه بر اساس دانش یا اطلاعات. مایل به چشمپوشی از منافع بلندمدت برای منافع کوتاهمدت هستیم، و اغلب دچار تحریف و یا توهم میشویم. افرادی که زندگی خود را بر اساس احساس خود پیش میبرند، همیشه خود را روی تردمیل میبینند و دائماً به موارد بیشتر، بیشتر و بیشتر نیاز دارند. تنها راه برای پایین آمدن از این تردمیل این است که تصمیم بگیرید چیزی بیشتر از احساسات شما مهم است، اینکه یک علت، یک هدف، یک شخص ارزش دارد که گهگاه به خاطرش صدمه ببیند.
این “علت” اغلب همان چیزی است که ما از آن به عنوان “هدف” خود یاد میکنیم و یافتن آن یکی از مهمترین تلاشهایی است که میتوانیم برای افزایش سلامت و رفاه خود انجام دهیم. اما هدف ما را نباید صرفاً از طریق آنچه احساس خوب میدهد، جستجو کرد. باید مورد توجه و استدلال قرار گیرد. ما باید شواهدی را برای حمایت از آن جمعآوری کنیم. در غیر این صورت، ما زندگی خود را صرف تعقیب یک سراب خواهیم کرد.
ارزشهای سازنده در مقابل ارزشهای مخرب
این یکی ساده به نظر میرسد، اما اگر به اندازه کافی به آن فکر کنید، مغز شما را به هم میزند. ما نمیخواهیم برای چیزهایی که به خود یا دیگران آسیب میزند ارزش قائل شویم. ما میخواهیم برای چیزهایی ارزش قائل شویم که خود و دیگران را تقویت میکنند. اکنون، تعیین اینکه چه چیزی واقعاً باعث رشد میشود و چه چیزی واقعاً به ما آسیب میزند، میتواند پیچیده شود. مصرف MDMA در برخی شرایط واقعاً میتواند رشد عاطفی شما را افزایش دهد، اما اگر آن را هر آخر هفته برای بیحس کردن خود مصرف میکنید، احتمالاً بیشتر آسیب عاطفی ایجاد میکنید تا مفید. داشتن رابطه جنسی گاه به گاه میتواند وسیلهای برای افزایش اعتماد به نفس شخصی باشد، اما همچنین وسیلهای برای جلوگیری از صمیمیت یا بلوغ عاطفی است.
یک خط مبهم بین رشد و آسیب وجود دارد و اغلب به صورت دو روی یک سکه ظاهر میشوند. به همین دلیل است که آنچه برای شما ارزش دارند اغلب به اندازه دلیل ارزشگذاری شما مهم نیست. اگر برای هنرهای رزمی ارزش قائل هستید زیرا از آسیب رساندن به مردم لذت میبرید، این ارزش بدی است. اما اگر برای آن ارزش قائل هستید زیرا در ارتش هستید و میخواهید یاد بگیرید که از خود و دیگران محافظت کنید – این یک ارزش خوب است. تمرین یکسان، مقادیر متفاوت. در نهایت، این نیت است که در تصمیمگیری در مورد اینکه ترازو به کدام سمت باشد، مهمتر است.
ارزش قابل کنترل در مقابل ارزش غیر قابل کنترل
وقتی برای چیزهایی که خارج از کنترل شما هستند ارزش قائل میشوید، اساساً زندگی خود را به آن چیز واگذار میکنید. کلاسیکترین مثال این موضوع پول است. بله، شما روی مقدار پولی که به دست میآورید کنترل دارید، اما کنترل کامل ندارید. اقتصادها فرو میریزند، شرکتها از بین میروند، کل حرفهها توسط فناوری خودکار میشوند. اگر هر کاری که انجام میدهید به خاطر پول باشد، و سپس فاجعهای رخ دهد و تمام آن پول توسط صورتحسابهای بیمارستان خورده شود، هدف درک شده خود برای زندگی را نیز از دست خواهید داد. پول ارزش بدی است زیرا همیشه نمیتوانید آن را کنترل کنید. خلاقیت یا سختکوشی یا اخلاق کاری قوی ارزشهای خوبی هستند، زیرا میتوانید آنها را کنترل کنید و انجام خوب آنها در نهایت درآمدزایی خواهد داشت. ما به ارزشهایی نیاز داریم که بتوانیم آنها را کنترل کنیم، در غیر این صورت ارزشهای ما، ما را کنترل میکنند.
چند نمونه از ارزشهای خوب و سالم: صداقت، ساختن چیزی جدید، آسیبپذیری، دفاع از خود، دفاع از دیگران، احترام به خود، کنجکاوی، نیکوکاری، فروتنی، خلاقیت.
چند نمونه از ارزشهای بد و ناسالم: تسلط بر دیگران از طریق دستکاری یا خشونت، همیشه احساس خوب داشتن، همیشه در مرکز توجه بودن، تنها نبودن، دوست داشتن همه، ثروتمند بودن به خاطر بودن، حیوانات کوچک را برای خدایان قربانی کردن.
ارزش های خود را تعریف کنید و خودتان را پیدا کنید
همانطور که شما متوجه تنفس خود نمیشوید تا زمانی که از شما خواسته شود روی آن تمرکز کنید، ما به طورکلی متوجه ارزش هایی نمیشویم که اقدامات روزمره ما را هدایت میکند تا زمانی که برخی در اینترنت شروع به هق هق در مورد وضعیت هیتلر کنند. برخی از ما ممکن است فرار کرده باشیم و به معنای واقعی کلمه و به صورت استعاری، خود را در گوشه و کنار جهان “پیدا کردهایم”. اما بسیاری از ما احتمالاً هنوز در چرخ همستر زندگی گرفتار هستیم، برای همیشه در حال دویدن هستیم، آنقدر مشغول هستیم که نمیتوانیم بایستیم و فکر کنیم که همه چیز برای چیست.
اجازه دهید یک سری سوال از شما بپرسم تا به شما کمک کند ارزش های خود را تعریف کنید و «خودتان را پیدا کنید».
سوال اول: از آنجایی که ارزش های شخصی ما صرفاً قابل اندازهگیری هستند که به وسیله آنها تعیین میکنیم زندگی موفق و معنادار چیست، از خود بپرسید: یک زندگی موفق و معنادار از نظر شما چگونه است؟ آیا به این دلیل بزرگ شده اید که میخواهید خلبان شوید؟ آیا آرزوی داشتن یک خانواده با پنج فرزند را دارید؟ وقتی چشمانتان را میبندید، میبینید که با لباس طراحتان در حال والسی روی فرش قرمز هستید و مسیرتان با صد فلاش دوربین روشن شده است؟ در این مرحله مهم است که دیدگاهی را که از خود میبینید قضاوت نکنید. (زمانی برای آن وجود خواهد داشت.) هر چه به نظر میرسد، آن را همانطور که هست بگیرید. آنچه مهم است این است که این زندگی است که واقعاً برای خود میخواهید.
هنگامیکه متوجه شدید که آن زندگی چگونه است، از خود بپرسید: از این زندگی چه میخواهم؟
آیا میخواهید خلبان شوید زیرا این کار جالب است؟ یا به این دلیل که میخواهید ثروتمند شوید؟ یا آیا شما به سادگی مجذوب شگفتی فناوری بشر هستید و میخواهید مهارت پرواز با هواپیما را به دست آورید؟
از خود بپرسید که چرا آنچه را که میخواهید، به شما کمک میکند تا ارزشهایی را که زیربنای زندگیای است که برای خود تصور کردهاید، کشف کنید. بله، شما جای یک خلبان را میخواهید. اما آیا ارزشی که شما واقعاً دارید به دنبال ظاهر، پول یا تسلط بر مهارت است؟
اکنون وقت آن است که قضاوت کنید و بپرسید: “ارزشهایی که به تازگی تعریف کردید ارزشهای خوبی هستند یا بد؟” آیا آنها مبتنی بر شواهد هستند یا مبتنی بر احساسات؟ سازنده یا مخرب؟ قابل کنترل یا غیرقابل کنترل؟ آیا خوشحال هستید که اجازه میدهید این ارزشها کل زندگی شما را هدایت کنند؟ از حالا تا ابد؟ اگر بله، پس برای شما خوب است، میتوانید مانند همیشه ادامه دهید و اگر نه، وقت آن است که خود را دوباره اختراع کنید و ارزشهای بهتری پیدا کنید.
اگر در پاسخ به دو سوال اول با خود صادق بوده باشید، ارزشهای واقعی خود را کشف کردهاید. اما همانطور که دیدیم، بسیاری از ما بهطور باورنکردنی در گفتن آنچه میخواهیم حقیقت داشته باشد، به خودمان مهارت داریم، نه آنچه حقیقت است. ممکن است بگویید میخواهید خلبان شوید. شما میتوانید به وضوح خود را در آن یونیفرم ببینید، تقریباً وزن کلاه را روی تاج سر خود احساس کنید. اما اگر پانزده سال گذشته را صرف بالا رفتن از نردبان شرکت کردهاید، اعمال شما با آنچه میگویید تناقض دارد. آن یک نکته کلیدی در مورد ارزشها را به خاطر دارید؟ آنها دائماً در روشی که ما برای رفتار انتخاب میکنیم منعکس میشوند. وقتی نوبت به ارزشها میرسد، کاری که انجام میدهید بسیار بیشتر از آنچه میگویید اهمیت دارد.
ممکن است بگویید که میخواهید خانوادهای با پنج فرزند داشته باشید. شما میتوانید از پشت بام فریاد بزنید تا زمانی که صدایتان خشن شود که برای خانواده و روابط بیش از هر چیز ارزش قائل هستید. اما اگر همیشه بهانهای برای قرار دوم نرفتن پیدا میکنید، به احتمال زیاد این چیزی نیست که برایتان ارزش دارد. بنابراین، این دو سوال را از خود بپرسید، سپس واقعیت را بررسی کنید. آیا ارزشی که میگویید با کاری که انجام میدهید مطابقت دارد؟ آیا قطع ارتباط وجود دارد؟ و اگر وجود دارد، واقعاً برای چه چیزی ارزش قائل هستید؟